30 May, 2007

طبقه كارگر: مفهومي بنيادين در جنبش چپ




شاهو رستگاری


مارکس مسائل جامعه سرمایه داری را به مثابه مسایل طبقات سازنده آن، طبقات سرمایه دار و کارگر به مثابه مجموعه های انسانی بررسی می کند،در نظام فکری مارکسیسم اصل انقلاب پی آمد حاکمیت مقوله کلیت است و با نفی چنین اصلی تمام این نظام فرو می ریزد. لوکاچ،تاریخ و آگاهی طبقاتی
يكي از مهمترين چالش هايي كه فراروي فعالين جنبش چپ در حال حاضر قرار دارد بحث بر سر تعيين دقيق و مشخص از ايجنت سوسياليزم و كارگزار انقلاب اجتماعي در درون جدالهاي طبقاتي در شرايط عيني جامعه مي باشد . پس از فروپاشي رژيم سرمايه داري دولتي شوروي و اعلام تز پايان تاريخ تئوريسين هاي بورژوازي هار جهاني حمله به مفاهيم بنيادين جنبش چپ در دستور كار قرار گرفت . نوك پيكان حملات متوجه مفهوم كليدي پرولتاريا مي باشد كه با فرياد هاي باي باي پرولتاريا راه را براي چرخش 180 درجه اي غالب متفكرين به اصطلاح چپ را باز كردند. استدلال آنها به اين صورت است كه در حال حاضر مزدهاي واقعي افزايش يافته كه اين تغيير منجر به نوعي ساييدگي تقسيمات طبقاتي مي شود و طبقه كارگر عضلاني اكنون فقط اقليتي از نيروي كار است كه زير سلطه كارگران يقه سفيدي است كه از سطح زندگي طبقه متوسط برخوردارند . با توجه به اينكه چپ راديكال اعتقاد دارد كه پاسخ دادن به مسائل واقعي و عيني جامعه و ملموس تر نمودن مسائل جنبش كارگري براي اكثريت جامعه بايد در رأس اهداف جنبش قرار بگيرد در اين نوشتار نگارنده هر چند به طور موجز و مختصر سعي در پيدا كردن و شفاف تر نمودن خطوط عمده بحث تعريف طبقه كارگر مي باشد . تجربه يك قرن گذشته نشان داده است كه بسياري از جنبش هايي كه در طي اين قرن ليبل سوسياليزم يا چپ را بر خود نهاده اند پايه هاي مادي و عيني آنها در جامعه نه در طبقه كارگر بلكه در ديگر طبقات ناراضي جامعه قرار گرفته است . طبقات بورژوازي و خرده بورژوازي ناراضي از شرايط استبدادي حاكم بر جامعه شان ( اكثراً در جهان سوم بخصوص در آمريكاي لاتين و آسيا ) در پي دست يابي به آرمان يك كشور صنعتي ، دموكرات ، مدرن ، پيشرفته ، شبه غربي ، سوار بر نوعي راديكاليسم غير پرولتري ، خود را به عنوان چپ و سوسياليست معرفي كرده و در نهايت به دليل تناقضات بنيادين در كليت سيستم عيني آنها در پي اجراي برنامه سوسياليستي كارگري و منافع طبقاتي عينيت يافته شان عملاً نه تنها جنبش و مطالبات طبقه كارگر را نمايندگی نكردند بلكه با ايجاد رژيم هاي سرمايه داري دولتي ، ارزش اضافي لازم براي ادامه حيات سرمايه را با بوروكراسي هاي طويل و دراز و ماشين سركوبگر دولتي ( ناشي از ملزومات حفظ اين ارزش اضافي ) از گرده طبقه كارگر بيرون كشيدند و تعرض وسيع و همه جانبه به خواسته هاي بنيادين طبقه كارگر را بنيان نهادند . گره گاه اصلي بحث اين نكته است كه اين جنبش هاي بورژوازي ناسيوناليستي را نه به عنوان انحراف از آموزه هاي ماركسيسم و يا نحله هاي اپورتونيست و رويزيونيسم بلكه بايد به عنوان جنبش هاي واقعي داراي پايگاه مادي و طبقاتي مشخص در بطن مناسبات توليدي – اجتماعي حاكم بر جامعه مورد بررسي قرار داد كه اصولا افق ، آلترناتيو ، نسخه ، و مطالبات كاملاً متفاوتي را نمايندگي مي كنند . جنبش چپ و سوسياليزم ، جنبش نقد نظام سركوب گر و استثمارگر سرمايه داري از ديد و منظر منافع طبقه كارگر ( نه ديگر طبقات و جنبش هاي ناراضي اجتماعي) – به دليل جايگاه خاصش در مناسبات توليدي – مي باشد كه پراتيك ، سازماندهي ، و ترسيم يك الگوي كلي براي تعرض بنيادين به نظم سرمايه را نيز بايد از همين مكانيزم و چارچوب انضمامي مشخص و عيني حاكم بر كليت جامعه ، استنتاج کرد و به پيش راند .با اين مقدمه بحث اصلي شروع مي شود : تصوري كه متأسفانه از طبقه كارگر وجود دارد فردي با لباسهاي آبی مندرس ، دست هاي پينه بسته وبا گردن و بازوان ستبر، در حال كاركردن در يك كارخانه صنعتي توليد كفش مي باشد كه از حداقل امكانات رفاهي و خدماتي برخوردار است و حقوق و درآمد ماهيانه آن كفاف زندگي اش را نمي دهد و عموماً محتاج توجه و بذل و بخشش مي باشد .نكته اول : در تمامي آثار ماركس حتي يك بار هم پرولتاريا مصداق و مساوي كارگر صنعتي كارخانه قرار نگرفته است . نكته دوم: بحث بر سر اينكه طبقه كارگر را با چه معياري مي توان تعريف كرد از شرايط و موقعيت طبقاتي افراد در جريان پروسه عيني توليد در شرايط اجتماعي و در درون فرايند توليد اجتماعي كار بر مي آيد نه از اينكه درآمد ، آگاهي ، پوشش و مسكن فرد در چه وضعيتي قرار دارد ( به تعبير ماركسي از كيف پولش ) . اين موقعيت هاي عيني را نبايد خارج از فرايند مبارزه طبقاتي و به عنوان مكانهاي مشخص در ساختار ايستاي جامعه تعريف كرد بلكه از خصلت تضاد آميز روابط اجتماعي ناشي از تقسيم اجتماعي كار كه به طور مستقل از كارگزاران آنها باز توليد مي شود كه اين طبقات به غير از سطح اقتصادي در سطوح سياسي و ايدئولوژيك ناشي از سلطه سرمايه بر كار تعيين مي شود. اقتباس طبقه کارگر از اینکه آیا فرد کار مولد یا غیر مولد انجام می دهد و یا اینکه محصولی که تولید می کند دارای مصرف مولد سودمند یا غیر مولد غیر سودمند باشد( که در استخراج ارزش افزوده و انباشت سرمایه تاثیر مثبت یا منفی داشته باشد) ،نیز راهی برای درک مارکسی از موقعیت اجتماعی خاص پیش روی ما قرار نمی دهد.ماركس در نامه مشهوري به ژوزف ويدماير در مارس 1852 مي نويسد:"و اكنون در باب خودم بگويم هيچ افتخاري براي كشف وجود طبقات در جامعه نوين يا مبارزه ميان آنها متعلق به من نيست.مدت ها پيش از من مورخان بورژوا تکامل تاريخي اين مبارزه طبقاتي و اقتصاددانهاي بورژوا كالبد شناسي اقتصادي طبقات را توصيف كرده بودند.آنچه من انجام دادم و جديد بود بايد اثبات مي شد (1)كه وجود طبقات بستگي دارد فقط به مراحل خاص تكامل تو ليد (2)كه مبارزه طبقاتي الزاما به ديكتاتوري پرولتاريا مي انجامد(3)كه اين ديكتاتوري خود فقط گذار به الغاي تمامي طبقات و جامعه بي طبقه را تشكيل مي دهد."در واقع مبارزه طبقاتي از روابط توليدي خاصي در مراحل معيني از تكامل نيروهاي توليدي بر مي خيزد در جريان پروسه توليد كارگر به دليل اين كه ابزار توليد را در اختيار ندارد چيزي را كه توليد مي كند بر فراز خويش مي بيند اين موجود (كالا) كه از طريق كار كارگر( مادي يا ذهني) در پروسه وفرايند توليد قرار مي گيرد براي باز توليد جريان ارزش اضافي ايجاد شده ناشي از كار اضافي (كاربيش از حد متعارف استاندارد اجتماعي ) ثروت و مكانيزم چرخش و سود آوري سرمايه را تامين مي كند . سود سرمايه دار ناشي از در اختيار گرفتن ارزش اجتماعي كار اضافي است كه كارگر توليد كرده است . دو فاز اساسي براي پيش رفتن در بحث را بايد بيان كنيم .كارگر كسي است كه :(1)- نيروي كار خود را مي فروشد (كار مزدي) ونيروي كار ماديت يافته به كالايي عيني تبديل مي شود(2)- اين نيروي كار فروخته شده كارگر در جريان پروسه توليد ‍،ارزش اضافي براي سرمايه دار ايجاد مي كند . حال ممكن است كه فردي نيروي كار خود را بفروشد ولي ارزش اضافي توليد نكند اين فرد نيز جزء طبقه كارگر محسوب مي شود . به اين مثال دقت كنيد : تعمير كار ساده اي كه براي تعمير ماشين لباس شويي شما به منزلتان مي آيد نيروي كار خود را مي فروشد ودر قبال كاري كه براي شما انجام مي دهد پولي ( مزدي ) دريافت مي كند ولي اين شخص ارزش اضافي توليد نمي كند ولي كماكان اين فرد براي تجديد حيات خويش كار مزدي انجام مي دهد پس او را نيز مي توان به نحوي در طبقه كارگر قرار داد .در درون مناسبات توليدی در كليت جامعه ما دونوع از طبقات را تعيين مي كنيم :1)طبقات اصلي :در فرايند طبقات اصلي جامعه جدال بر سر توليد ارزش اضافي است كه در اين پروسه اصلي ثروت افزايي، گروهي از افراد ارزش اضافي توليد مي كنند و گروهي ديگر اين ارزش اضافي مازاد را تصاحب مي كنند.2)طبقات فرعي:در فرايند طبقات فرعي جامعه اين ارزش اضافي توليد شده در فرايند اصلي بر اساس ملزومات خاص نظام سرمايه به شكل نابرابر توزيع مي شود و اين افراد دريافت كنندگان سهم توزيع شده از كار افزوده تصاحب شده مي باشند.فردي كه به علت تقسيم كار اجتماعي باید تدريس كند در فرايند اصلي مي تواند نيروي كار (ذهني)خود را به يك شركت خصوصي آموزشي بفروشد. مستقيما ارزش اضافي توليد كند و كار مزدي خويش را به رئيس شركت بفروشد.همين فرد مي تواند در يك مدرسه دولتي نيز تدريس كند و سهمي از ارزش اضافي توليد شده در فرايند اصلي كل جامعه را به خود اختصاص دهد.در هر دو صورت او نيروي كار خويش را فروخته است(كار مزدي)و تفاوتي نمي كند كه كار خود را بطور مستقيم وارد پروسه توليد ارزش اضافي كند و يا از توزيع ارزش اضافي كل جامعه سهمي را به خود اختصاص دهد.در فراشد فرعي طبقات فرعي جامعه نيز مكانيزم هايي دخيل هستند كه شرط وجودي فراشد اصلي جامعه را تضمين و بازتوليد مي كنند حال اين شرايط مي تواند فرهنگي ، سياسي ، و ايدئولوژيك باشد . البته بجز سرمايه صنعتي ، جامعه متشكل از سرمايه تجاري ، كشاورزي ، مالي ... نيز مي باشد و تحليل هر يك از كارگزاران اين عرصه ها در چارچوب همين طبقات فرعي و اصلي و پيوستگي به هم فشرده آنها مورد بررسي قرار مي گيرد . در درون همين فرايند فرعي نيز با دو نوع گروه برخورد مي كنيم . 1.مديران اجرايي اين فرايندها كه در درجات بالاتري قرار ميگيرند .2.كاركنان بخشهاي مختلف اين نهادها كه براي ادامه حيات خويش مجبور به فروش نيروي كار خود در اين نوع مراكز و در سلسله مراتب پايين تر مي باشند .كاركنان اين مراكز ،توليد ارزش اضافي نمي كنند و نيروي كار فروخته شده خود را با مزد و پولي كه از توليد ارزش اضافي كلي دريافت مي كنند مبادله ميكنند ( سربازي كه ساعات مديدي از وقت و نيروي خود را در ارتش صرف پاسداري از نظم سرمايه مي كند شرايط وجودي و مطلوب براي بازتوليد فراشد اصلي و ارزش اضافي از طريق حفظ امنيت و پاسداري از ماشين سركوب گر نظم سرمايه را فراهم ميكند . بدين ترتيب مي توان جايگاه طبقاتي هزاران فردي را كه در مراكز خدماتي ، تجاري ، كشاورزي( و نه الزاماً صنعتي ) چون مدارس نيمه دولتي ، كارگران حوزه تجارت در فروشگاه هاي كوچك و بزرگ ، بانكها ، بنگاه هاي خريد و فروش مسكن ، پرستاران ، بهياران و ساير كارگران شبكه هاي گسترده بهداشت و درمان كه براي بيمارستانها و مراكز خصوصي دارو و درمان كارميكنند ، شهرداري ها ، كارگران بخش حمل و نقل، پست و ... تعيين كرد . اين افراد نيروي كار خود را نه در بخش صنعت بلكه در بخش خدمات به صاحبان سرمايه فروخته و كار مزدي انجام ميدهند . در بخش بازرگاني و تجاري نيز صاحبان سرمايه ، شرايط وجودي براي تسهيل پروسه توليد ارزش اضافي را با رقابت بين خود و بين آنها و صاحبان صنعت نرخ متوسط سود را محاسبه و تعيين مي كند و بازرگان با جلوگيري از كاهش نرخ بازگشت سرمايه با خريد فوري محصول سرمايه دار و مقداری کالای پولی به ياري او مي شتابد و انتقال کالاها را از مراکز تولید به مراکز مصرف بر عهده دارد و بر همین اساس نقش بسيار مهمي در كليت نظام تقسیم کار جهانی سرمايه داري را ايفا ميكند. بعضي از طبقات فرعي نوع اول كه به صورت شركت هاي خصوصي هستند به طور كلي سهم مناسبي از ارزش افزوده سرمايه دار را توليد مي كنند ولي بخشي از طبقات فرعي نوع اول سرمايه غير مولدي در اختيار ندارند ، آنها نرخي از سود دريافت نمي كنند بلكه كليسا ، آموزش دولتي ، پليس ، ارتش ، دستگاه بوروكراسي و ... ( حفاظت از امنيت قرار دادها و مالكيت خصوصي ، رفتار اجتماعي منظم ) – به طور كلي بخشهايي از ارزش افزوده ( كه در جاي ديگر توسط سرمايه مولد استخراج شده ) را كه تنها براي تأمين دستمزد ، حقوق ، هزينه وسايل مربوط به فراشد هاي خاص شان كافي است ،دريافت ميكنند كه مكانيزم هاي انتقال ارزش افزوده به اين طبقات فرعي نوع اول اساساً شامل ماليات و پرداخت مستقيم است . طبقه كارگر را بايد به عنوان يك اتحاد از طبقات متمايزي كه در طول تاريخ پيوسته در حال دگرگوني اند درك كرد . در شكل بندي اجتماعي سرمايه داري چنين اتحادهايي مي تواند شامل طبقه اصلي كارگزاران مولد به همراه طبقات فرعي نوع دوم از كارگران غير مولد باشد .آن چیزی که در حال حاضر قابل تامل می باشد تغییر جهت ساختار طبقه کارگر است و نه الغای آن.تغییراتی که درپی افزایش ترکیب ارگانیک سرمایه و افزایش بازدهی کار رخ داده است ،قانون آهنین مزدها را به چالش کشانیده است چرا که علی رغم اینکه سطح زندگی کارگران افزایش پیدا کرده ولی سهم آنان از تولید و ثروت کلی جامعه بطور کلی کاهش پیدا کرده است.یکی از منتقدان نظریه ارزش اضافی کار مارکس،"دانیل بل"، جامعه شناس امریکایی استکه در کتاب "ظهور جامعه پسا صنعتی " متاثر از یورگن هابرماس اعتقاد دارد که "خصیصه جامعه پسا صنعتی این است که به جای آنکه صحبت از تئوری ارزش بر پایه کار کنیم باید صحبت از تئوری ارزش بر پایه دانش کنیم و در همین راستا می توان ادعا کرد که این دانش است و نه کار که تولید اجتماعی را شکل می دهد و تحلیل مارکس از خصلت اجتماعی تولید در مورد دانش بیشتر است تا تولید کالا".در پاسخ کوتاهی به این نقد باید خاطر نشان ساخت که با استقرار تکنولوژی و پیشرفت دانش و فن آوری ما شاهد افزایش بهره وری و یازدهی کار می باشیم یعنی یا نوعی تغییر بالانس در کلیت پروسه کار روبرو هستیم به نحوی که کار لازم و ضروری کاهش پیدا کرده و کار اضافی (ارزش اضافی نسبی برای سرمایه دار ) و نرخ سود در مقیاس هر چه وسیع تری افزایش پیدا کرده و این افزایش بجای اینکه جذب کار و اعتلای وضعیت طبقات کارگرشود جذب سرمایه ثابت می شود.کار را یاید به صورت مجموعه ای از نیروی کار جمعی تمامی تولید کنندگان جامعه در نظر گرفت که شامل تمامی کارگران یدی و ذهنی این پروسه تولید ارزش اضافی جمعی است که به اشکال گوناگون در فرایند تولید کالاها شرکت می کنند و در این متن و چارچوب محصولی را یه وجود می آورند.

No comments: